سایهها
نویسنده: نازلی گلچهره حسینی
پلکهایم به هم چسبیدهاند. به زور چشمهایم را باز میکنم. طعم دهانم تلخ است. سارا مجلۀ خانوادۀ سبز را لول کرده و گوشۀ جلدِ مجله را میجود. سرم را میچرخانم. پرستارها و دکتر ضیافتی دور تخت آقای خلیلی جمع شدهاند و بلند بلند حرف میزنند. آقای خلیلی با چشمان نیمه باز به سقف زل زده است. پاراوان سفیدی راه نگاهم را میبندد.
- اینتوبهاش کنید. ولتاژ رو ببر بالا...... حالا.... نشد، دوباره.... شوک....
صدای دکتر ضیافتی مثل همیشه آرام نیست. تازه متوجه بابا بابای نرگس و گریۀ مادرش میشوم. سارا درِ اتاق را میبندد. ابروهای تازه نیش زدهام را به هم میکشم. صداهای پشت پاراوان قطع میشود. به زور روی آرنجم نیمخیز میشوم. سایههای پشت پاراوان بیحرکتَند. فقط دستهایشان سیمها را جمع میکنند. به سارا نگاه میکنم. با گوشۀ دستمال، اشک زیر چشمش را پاک میکند. خط سیاه ریمل تا چانهاش کشیده شده. آرنجهایم را سُر میدهم روی تخت. چشمانم را میبندم. مژههای کوتاهم در چشمم فرو میروند. قطره اشکی از لای ریشهای چند روز نتراشیدهام راه باز میکند. صدای نرگس در سالن دور میشود.
سایهها همانطور که پاراوان را جمع میکنند، جان میگیرند. آب دهانم را قورت میدهم. آقای خلیلی شبیه ساندویچ در ملافۀ سفیدی پیچیده شده است. سارا با دستمال کاغذی دستگیرۀ در توالت را باز میکند. در را باز میگذارد. بر میگردد و گوشیاش را از روی هشت کتاب برمیدارد و در را محکم به هم میزند. روی تخت بغلی به جای آقای خلیلی تپههای سفیدِ کوتاه و بلندی جای گرفتهاند. در اتاق که باز میشود، سرک میکشم. از نرگس کوچولو خبری نیست. دو نفر از کمکیهای بیمارستان با برانکارد داخل اتاق میشوند. یکی از آنها که چاقتر است دست میاندازد زیر گردن آقای خلیلی؛ گردنم تیر میکشد. کمکی دیگر هم پاهای آقای خلیلی را روی برانکارد میگذارد. زانوهای آقای خلیلی خیلی به چشم میآید. موقع بیرون رفتن برانکارد، دکتر ضیافتی مجبور میشود شکمش را تو بدهد تا بتواند داخل شود.
- خوب آقا یوسف امروز چطوره؟
صدایش آرام شده. "انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش مرا دیده، شاید هم ندیده."
- ممنون خوبم. دکتر لاری امروز نمیان ویزیت؟
سارا بدون دستمال کاغذی در توالت را باز میکند. رژ لبش پررنگ تر از قبل است.
دکتر چشمهایش را ریز کرده و به سُرم نگاه میکند. تورُوس سُرُم را بالاتر میدهد: دکتر امروز مرخصیند. امشب من کشیکم. اگه امری داشتید اتاق آسیستان هستم.
بعد همینطور که پرونده را ورق میزند، رو به سارا میکند: خدا رو شکر جواب آزمایش پلاکت وگلبول قرمزشونم خوبه.
سارا گره روسریاش را مرتب میکند: چه خوب. دستتون درد نکنه. ما همیشه به شما زحمت میدیم.
دکتر فشارسنج را که مجبور شده دودور دور بازویم بپیچد باز میکند: اختیار دارید.
همینطور که گوشی را دور گردنش مرتب میکند به سمت تخت خالی آقای خلیلی میچرخد. کلمۀ "خوب آقای خلیلی "توی هوا میماند. چند ثانیه بیحرکت میشود. سرش را پایین میاندازد و از در بیرون میرود.
قارقار کلاغها، نگاهم را به پنجره میکشد. آسمان بیمارستان سیاه شده است. سارا موبایلش را در جیبش میگذارد: من میرم یک کم هوا بخورم.
از پشت نگاهش میکنم. صدای پاشنههای کفشش تند و محکم روی سنگها ضرب میزند. تختِ آقای خلیلی از دیشب بزرگتر است. چشمهایم را به هم فشار میدهم "دیشب آقای خلیلی چه طوری بود؟......... کم حرف شده بود......... زیاد سرفه میکرد........ شامش رو خورد یا نه؟......... نه نرگس شام رو خورد."
مردی با لباس آبی بیمارستان لِخلِخ کشان وارد میشود. زنی هم همانطور که چادرش را به دندان گرفته است، با یک دست فلاسک قُر و دَبهای و با دست دیگر یک سبد سفید را میآورد. مرد روی لبۀ تخت مینشیند. دمپاییها را با نوک پا پرت میکند و با لهجۀ شهرستانیاش رو به زن بلند صحبت میکند: ها ای دکتره اگه مِفَهمید که اول مُگفت سرطانه. حالا تو هی پیله کن که برو بستری شو.
زن همانطور که فلاسک و سبد را زیر تخت جابجا میکند، زیر چشمی مرا میپاید. صورتش قرمز شده و گوشۀ لبش را گاز میگیرد. ملافۀ سفید را از زیر بالشت بیرون میکشد. مرد ملافه را از دست زن چنگ میزند و زیر آن میخَزد و تا روی سرش بالا میکشد. با دست به زن اشاره میکنم و بدون صدا لبهایم را میجنبانم: وِلِش کن.
زن چادرش را روی صورتش میکشد و فِخ فِخ کنان از در بیرون میرود. مرد، زیر ملافه شبیه آقای خلیلی است. فقط سینهاش بالا و پایین میرود. همۀ انرژیام را جمع میکنم و روی دو آرنجم بلند میشوم. سُرم را از گیره برمیدارم و پاهایم را از تخت پایین میاندازم. از کمر تا مچ پایم تیر میکشد. چند دقیقه بیحرکت مینشینم. دوباره توانم را جمع میکنم و دمپاییهایم را سر پایم میاندازم. پاهایم را روی زمین میکشم و خودم را لبۀ تخت مرد وِل میکنم. سرم را روی تخت میخوابانم. دستهای سفید شدهام را از روی ملافه روی دست بزرگش میگذارم و به زور فشار میدهم. نفس صداداری میکشد.
- تحملت رو ببر بالا مرد. زنت چه گناهی کرده.
ملافۀ روی سینهاش تندتر بالا و پایین میرود.
- قوی باش.
نگاهی به موهای پرپشت و مشکیاش که از بالای ملافه بیرون زده، میکنم: تازه میخوای شیمی درمانی رو شروع کنی.
ملافه را آرام تا روی دماغش پایین میآورد. چشمانش خیس است: تو شیمی درمانی شدی؟
نگاهم را میبرم روی کلاغهای ته ماندۀ غروب: آره دوساله. ولی اَزِم قطع امید کردن. بهم نمیگن، ولی یک ماهه شیمی درمانی رو قطع کردن.
آب دماغش را بالا میکشد: ای مرض که درمون نداره. چرا بِزارُم شیمی درمانیم کُنَن؟
توی چشمهای من زل میزند: اگه برگردی دوسال پیش زیر بار شیمی درمانی میری؟
دستش را ول میکنم. مچ دستم را با دست دیگرم ماساژ میدهم: فکر میکنم بازم شیمی درمانی رو قبول کنم. چون آدمیزاد به امید زنده است. بعدم اگه شیمی درمانی نکنی، دورۀ درمانت کم میشه. به زن و بچهات فکر کن.
ملافه را پایینتر میکشد و صدایش را بلند میکند: چرا همه باید باشن و بزرگ شدن بچههاشان رِ ببینن. بعد مو باید بمیرُم. ای چه خداییه؟ ای چه عدلیه؟
یاد روز اولی که برای بستری آمدم میافتم. چقدر سر سارا داد زدم. سارا هم کم نیاورد: خوب خیر سَرِت روانشناسی ها. خودت رو جمع و جور کن. مریضیه دیگه.
مردم جلوی اتاق ما جمع شده بودند. بعد هم با آرام بخش من را خواباندند و سارا هم تا دوروز قهر کرد و نیامد. هروقت یاد آنروز میافتم، صورتم گر میگیرد.
مرد با صدا نفس میکشد و سبیلهایش را میجود. لختۀ خون توی شلنگ سرگردان شده است.
- دنبال یه چیزی بگرد که تحمل دردت راحتتر بشه. مثلا اگه درد بکشی گناهات میریزه یا خانوادت وقت دارن باهاش کنار بیان.
ملافه را دوباره روی سرش میکشد. صدای هقهق آرامی میآید و دستها و شکم مرد میلرزند. دمپاییهایم را با انگشتان پایم میگیرم و روی تختم بر میگردم. سُرم را به گیره آویزان میکنم و روی تخت ولو میشوم.
شام سوپِ بیرنگ و لعابیست که هویجها رویش شنا میکنند. یک تکه کوکوی سبزی هم به ته بشقاب چسبیده است.
سارا با دماغ قرمز، همانطور که دستهایش را به هم میمالد وارد اتاق میشود: چقدر هوا سرد کرده. اِ چرا شامت رو نخوردی؟
- اشتها ندارم. تو بخور. بعدم برو خونه. هوا تاریک شده.
با دهان پر همینطور که ردِ سبز روغن را از گوشۀ لبش پاک میکند میگوید: امشب پیشت میمونم. خوابم گرفت میرم نمازخونه.
با سر به تخت آقای خلیلی اشاره میکند و سرش را به علامت اینکه " این کیه" تکان کوچکی میدهد. من هم شانه بالا میاندازم. نفسهای مرد آرام شده، لبخند میزنم و سرم را به سمت پنجره بر میگردانم. چشمهایم سنگین شدهاند. صدای قاشق سارا که به ظرف میخورد، آهسته و آهستهتر میشود.
"داخل دالانی تنگ و تاریک نفس نفس میزنم. صدای کلنگ از ته دالان میآید. آخر دالان نور ضعیفی از سقف میتابد. زیر نورم. دریچهای آهنی با میلههای زنگ زده روی سرم است. صدای همهمه میشنوم. دیگِ بزرگی از دریچه دیده میشود. حالا نزدیک دیگم. سارا با کفگیرِ سیاهی دیگ را هَم میزند. رژ لب قرمزی از زیر دماغ تا پایین چانهاش را پرکرده است. قهقهه میزند و با مردِ روپوش سفید و چاقی مشغول صحبت است. دستم را روی شانۀ مرد میگذارم و او را برمیگردانم. مرد چهره ندارد. بی دهان میخندد. آقای خلیلی دست روی شانۀ نرگس از کنار دیگ رد میشود. رویش را از من برمیگرداند. مردِ مریضِ تخت بغلی شیشهای خون به دستِ مرد روپوش سفید میدهد. سرم را روی دیگ میبرم. حلوای سفید و بیرنگی قُل میزند. مرد روپوش سفید خون را در دیگ خالی میکند. داد میزنم. مادرم با صورتی پیر به دیوار تکیه داده است. میخواهم به سمتش بروم نمیتوانم. کسی پایم را گرفته است. داد میزنم............"
از صدای داد خودم بیدار میشوم. لباسم خیس عرق شده است. صدای خُرخُر مرد میآید. توی تاریکی به جای سارا نگاه میکنم. دهانم خشک است. چشمانم که به تاریکی عادت میکند، سارا را نمیبینم. سرِ شیشۀ آب از پشت گلدان دیده میشود. دستم را دراز میکنم. سوزن آنژیوکت در دستم فرو میرود. آنژیوکت را از دستم بیرون میکشم و شیشه را برمیدارم. قطرههای آب که از گلویم پایین میسُرند، چشمانم را میبندم. آرامتر قطرهها را پایین میفرستم. مزمزهشان میکنم.
پاهایم را از تخت پایین میاندازم و سردی سنگ را با نوک انگشتانم لمس میکنم. مثل زمانی که سردی آب استخر را امتحان میکردم. کف پاهایم را روی سنگ میگذارم. حس خوشایند سرما از رگهای بیخونم بالا میرود. به سمت پنجره میروم. لای پنجره را باز میکنم و هوا را با تمام توانم بالامیکشم. ریههایم میسوزد. انگار اولین بار است که نفس میکشم. باد سرد پاییز، از لای دکمههایم به پوستم میخورد. مورمورم میشود. لبخند میزنم و به سمت در برمیگردم. نور از زیرِ در داخل خزیده است. با عجله به سمت در میروم. پاهایم به هم میپیچد و زمین میخورم. دستم را از دیوار میگیرم. رمق بلندشدن نیست. چهاردست و پا به سمت نور میروم. همۀ انرژیام را جمع میکنم و دستم را به دستگیره میرسانم. دستگیره را چند دقیقه توی دستم فشار میدهم. همۀ حجم دستگیره را چند بار لمس میکنم. پوستم گِز گِز میشود. دستگیره را که پایین میکشم، نور خود را به درون میاندازد. چشمانم سیاهی میرود. صدای ضعیفی را از اتاق بغلی میشنوم: دکتر ضیافتی نیستند؟
- نه رفتند بیرون، تا یک ساعت دیگه میان.
وبلاگ کارگاه داستاننویسی بوطیقا به آدرس دیگری انتقال یافت.