نویسنده: نازلی گلچهره حسینی


- کد 99 کد 99، بخش آنکولوژی.

پلک­هایم به هم چسبیده­اند. به زور چشم­هایم را باز می­کنم. طعم دهانم تلخ است. سارا مجلۀ خانوادۀ سبز را  لول کرده و گوشۀ جلدِ مجله را می­جود. سرم را می­چرخانم. پرستارها و دکتر ضیافتی دور تخت آقای خلیلی جمع شده­اند و بلند بلند حرف می­زنند. آقای خلیلی با چشمان نیمه باز به سقف زل زده است. پاراوان سفیدی راه نگاهم را می­بندد.

  - اینتوبه­اش کنید. ولتاژ رو ببر بالا...... حالا.... نشد، دوباره.... شوک....

صدای دکتر ضیافتی مثل همیشه آرام نیست. تازه متوجه بابا بابای نرگس و گریۀ مادرش می­شوم. سارا درِ اتاق را می­بندد. ابروهای تازه نیش زده­ام را به هم می­کشم. صداهای پشت پاراوان قطع می­شود. به زور روی آرنجم نیم­خیز می­شوم. سایه­های پشت پاراوان بی­حرکتَند. فقط دست­هایشان سیم­ها را جمع می­کنند. به سارا نگاه می­کنم. با گوشۀ دستمال، اشک زیر چشمش را پاک می­کند. خط سیاه ریمل تا چانه­اش کشیده شده. آرنج­هایم را سُر می­دهم روی تخت. چشمانم را می­بندم. مژه­های کوتاهم در چشمم فرو می­روند. قطره اشکی از لای ریش­های چند روز نتراشیده­ام راه باز می­کند. صدای نرگس در سالن دور می­شود. 

سایه­ها همانطور که پاراوان را جمع می­کنند، جان می­گیرند. آب دهانم را قورت می­دهم. آقای خلیلی شبیه ساندویچ در ملافۀ سفیدی پیچیده شده است. سارا با دستمال کاغذی دستگیرۀ در توالت را باز می­کند. در را باز می­گذارد. بر می­گردد و گوشی­اش را از روی هشت کتاب برمی­دارد و در را محکم به هم می­زند. روی تخت بغلی به جای آقای خلیلی تپه­های سفیدِ کوتاه و بلندی جای گرفته­اند. در اتاق که باز می­شود، سرک می­کشم. از نرگس کوچولو خبری نیست. دو نفر از کمکی­های بیمارستان با برانکارد داخل اتاق می­شوند. یکی از آنها که چاق­تر است دست می­اندازد زیر گردن آقای خلیلی؛ گردنم تیر می­کشد. کمکی دیگر هم پاهای آقای خلیلی را روی برانکارد می­گذارد. زانوهای آقای خلیلی خیلی به چشم می­آید. موقع بیرون رفتن برانکارد، دکتر ضیافتی مجبور می­شود شکمش را تو بدهد تا بتواند داخل شود.

- خوب آقا یوسف امروز چطوره؟

صدایش آرام شده. "انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش مرا دیده، شاید هم ندیده."

- ممنون خوبم. دکتر لاری امروز نمیان ویزیت؟

سارا بدون دستمال کاغذی در توالت را باز می­کند. رژ لبش پررنگ تر از قبل است. 

دکتر چشم­هایش را ریز کرده و به سُرم نگاه می­کند. تورُوس سُرُم را بالاتر می­دهد: دکتر امروز مرخصیند. امشب من کشیکم. اگه امری داشتید اتاق آسیستان هستم. 

بعد همینطور که پرونده را ورق می­زند، رو به سارا می­کند: خدا رو شکر جواب آزمایش پلاکت وگلبول قرمزشونم خوبه.

سارا گره روسری­اش را مرتب می­کند: چه خوب. دستتون درد نکنه. ما همیشه به شما زحمت می­دیم.

دکتر فشارسنج را که مجبور شده دودور دور بازویم بپیچد باز می­کند: اختیار دارید.

 همینطور که گوشی را دور گردنش مرتب می­کند به سمت تخت خالی آقای خلیلی می­چرخد. کلمۀ "خوب آقای خلیلی "توی هوا می­ماند. چند ثانیه بی­حرکت می­شود. سرش را پایین می­اندازد و از در بیرون می­رود. 

قارقار کلاغها، نگاهم را به پنجره می­کشد. آسمان بیمارستان سیاه شده است. سارا موبایلش را در جیبش می­گذارد: من می­رم یک کم هوا بخورم. 

از پشت نگاهش می­کنم. صدای پاشنه­های کفشش تند و محکم روی سنگ­ها ضرب می­زند. تختِ آقای خلیلی از دیشب بزرگتر است. چشمهایم را به هم فشار می­دهم "دیشب آقای خلیلی چه طوری بود؟......... کم حرف شده بود......... زیاد سرفه می­کرد........ شامش رو خورد یا نه؟......... نه نرگس شام رو خورد."

مردی با لباس آبی بیمارستان لِخ­لِخ کشان وارد می­شود. زنی هم همانطور که چادرش را به دندان گرفته است، با یک دست فلاسک قُر و دَبه­ای و با دست دیگر یک سبد سفید را می­آورد. مرد روی لبۀ تخت می­نشیند. دمپایی­ها را با نوک پا پرت می­کند و با لهجۀ شهرستانی­اش رو به زن بلند صحبت می­کند: ها ای دکتره اگه مِفَهمید که اول مُگفت سرطانه. حالا تو هی پیله کن که برو بستری شو. 

زن همانطور که فلاسک و سبد را زیر تخت جابجا می­کند، زیر چشمی مرا می­پاید. صورتش قرمز شده و گوشۀ لبش را گاز می­گیرد. ملافۀ سفید را از زیر بالشت بیرون می­کشد. مرد ملافه را از دست زن چنگ می­زند و زیر آن می­خَزد و  تا روی سرش بالا می­کشد. با دست به زن اشاره می­کنم و بدون صدا لبهایم را می­جنبانم: وِلِش کن.

زن چادرش را روی صورتش می­کشد و فِخ فِخ کنان از در بیرون می­رود. مرد، زیر ملافه شبیه آقای خلیلی است. فقط سینه­اش بالا و پایین می­رود. همۀ انرژی­ام را جمع می­کنم و روی دو آرنجم بلند می­شوم. سُرم را از گیره برمی­دارم و پاهایم را از تخت پایین می­اندازم. از کمر تا مچ پایم تیر می­کشد. چند دقیقه بی­حرکت می­نشینم. دوباره توانم را جمع می­کنم و دمپایی­هایم را سر پایم می­اندازم. پاهایم را روی زمین می­کشم و خودم را لبۀ تخت مرد وِل می­کنم. سرم را روی تخت می­خوابانم. دست­های سفید شده­ام را از روی ملافه روی دست بزرگش می­گذارم و به زور فشار می­دهم. نفس صداداری می­کشد.

- تحملت رو ببر بالا مرد. زنت چه گناهی کرده.  

ملافۀ روی سینه­اش تندتر بالا و پایین می­رود. 

-  قوی باش. 

نگاهی به موهای پرپشت و مشکی­اش  که از بالای ملافه بیرون زده، می­کنم: تازه می­خوای شیمی درمانی رو شروع کنی.

ملافه را آرام تا روی دماغش پایین می­آورد. چشمانش خیس است: تو شیمی درمانی شدی؟

نگاهم را می­برم روی کلاغ­های ته ماندۀ غروب: آره دوساله. ولی اَزِم قطع امید کردن. بهم نمیگن، ولی یک ماهه شیمی درمانی رو قطع کردن.

آب دماغش را بالا می­کشد: ای مرض که درمون نداره. چرا بِزارُم شیمی درمانیم کُنَن؟

توی چشمهای من زل می­زند: اگه برگردی دوسال پیش زیر بار  شیمی درمانی میری؟

دستش را ول می­کنم. مچ دستم را با دست دیگرم ماساژ می­دهم: فکر می­کنم بازم شیمی درمانی رو قبول کنم. چون آدمیزاد به امید زنده است. بعدم اگه شیمی درمانی نکنی، دورۀ درمانت کم میشه. به زن و بچه­ات فکر کن.

ملافه را پایین­تر می­کشد و صدایش را بلند می­کند: چرا همه باید باشن و بزرگ شدن بچه­هاشان رِ  ببینن. بعد مو باید بمیرُم. ای چه خداییه؟ ای چه عدلیه؟

یاد روز اولی که برای بستری آمدم می­افتم. چقدر سر سارا داد زدم. سارا هم کم نیاورد: خوب خیر سَرِت روان­شناسی ها. خودت رو جمع و جور کن. مریضیه دیگه. 

 مردم جلوی اتاق ما جمع شده بودند. بعد هم با آرام بخش من را خواباندند و سارا هم تا دوروز قهر کرد و نیامد. هروقت یاد آنروز می­افتم، صورتم گر می­گیرد.  

مرد با صدا نفس می­کشد و سبیل­هایش را می­جود. لختۀ خون توی شلنگ سرگردان شده است.

- دنبال یه چیزی بگرد که تحمل دردت راحتتر بشه. مثلا اگه درد بکشی گناهات می­ریزه یا خانوادت وقت دارن باهاش کنار بیان.

ملافه را دوباره روی سرش می­کشد. صدای هق­هق آرامی می­آید و دستها و شکم مرد می­لرزند. دمپایی­هایم را با انگشتان پایم می­گیرم و روی تختم بر می­گردم. سُرم را به گیره آویزان می­کنم و روی تخت ولو می­شوم.

شام سوپِ بی­رنگ و لعابیست که هویج­ها رویش شنا می­کنند. یک تکه کوکوی سبزی هم به ته بشقاب چسبیده است. 

سارا با دماغ قرمز، همانطور که دستهایش را به هم می­مالد وارد اتاق می­شود: چقدر هوا سرد کرده. اِ چرا شامت رو نخوردی؟

- اشتها ندارم. تو بخور. بعدم برو خونه. هوا تاریک شده.

با دهان پر همینطور که ردِ سبز روغن را از گوشۀ لبش پاک می­کند می­گوید: امشب پیشت می­مونم. خوابم گرفت میرم نمازخونه.

با سر به تخت آقای خلیلی اشاره می­کند و سرش را به علامت اینکه " این کیه" تکان کوچکی می­دهد. من هم شانه بالا می­اندازم.  نفس­های مرد آرام شده، لبخند می­زنم و سرم را به سمت پنجره بر می­گردانم. چشمهایم سنگین شده­اند. صدای قاشق سارا که به ظرف می­خورد، آهسته و آهسته­تر می­شود. 

"داخل دالانی تنگ و تاریک نفس نفس می­زنم. صدای کلنگ از ته دالان می­آید. آخر دالان نور ضعیفی از سقف می­تابد. زیر نورم. دریچه­ای آهنی با میله­های زنگ زده روی سرم است. صدای همهمه می­شنوم. دیگِ بزرگی از دریچه دیده می­شود. حالا نزدیک دیگم. سارا با کفگیرِ سیاهی دیگ را هَم می­زند. رژ لب قرمزی از زیر دماغ تا پایین چانه­اش را پرکرده است. قهقهه می­زند و با مردِ روپوش سفید و چاقی مشغول صحبت است. دستم را روی شانۀ مرد می­گذارم و او را برمی­گردانم. مرد چهره ندارد. بی دهان می­خندد. آقای خلیلی دست روی شانۀ نرگس از کنار دیگ رد می­شود. رویش را از من برمی­گرداند. مردِ مریضِ تخت بغلی شیشه­ای خون به دستِ مرد روپوش سفید می­دهد. سرم را روی دیگ می­برم. حلوای سفید و بیرنگی قُل می­زند. مرد روپوش سفید خون را در دیگ خالی می­کند. داد می­زنم. مادرم با صورتی پیر به دیوار تکیه داده است. می­خواهم به سمتش بروم نمی­توانم. کسی پایم را گرفته است. داد می­زنم............"

از صدای داد خودم بیدار می­شوم. لباسم خیس عرق شده است. صدای خُرخُر مرد می­آید. توی تاریکی به جای سارا نگاه می­کنم. دهانم خشک است. چشمانم که به تاریکی عادت می­کند، سارا را نمی­بینم. سرِ شیشۀ آب از پشت گلدان دیده می­شود. دستم را دراز می­کنم. سوزن آنژیوکت در دستم فرو می­رود. آنژیوکت را از دستم بیرون می­کشم و شیشه را برمی­دارم. قطره­های آب که از گلویم پایین می­سُرند، چشمانم را می­بندم. آرام­تر قطره­ها را پایین می­فرستم. مزمزه­شان می­کنم. 

پاهایم را از تخت پایین می­اندازم و سردی سنگ را با نوک انگشتانم لمس می­کنم. مثل زمانی که سردی آب استخر را امتحان می­کردم. کف پاهایم را روی سنگ می­گذارم. حس خوشایند سرما از رگ­های بی­خونم بالا می­رود. به سمت پنجره می­روم. لای پنجره را باز می­کنم و هوا را با تمام توانم بالامی­کشم. ریه­هایم می­سوزد. انگار اولین بار است که نفس می­کشم. باد سرد پاییز، از لای دکمه­هایم به پوستم می­خورد. مورمورم می­شود. لبخند می­زنم و به سمت در برمی­گردم. نور از زیرِ در داخل خزیده است. با عجله به سمت در می­روم. پاهایم به هم می­پیچد و زمین می­خورم. دستم را از دیوار می­گیرم. رمق بلندشدن نیست. چهاردست و پا به سمت نور می­روم. همۀ انرژی­ام را جمع می­کنم و دستم را به دستگیره می­رسانم. دستگیره را چند دقیقه توی دستم فشار می­دهم. همۀ حجم دستگیره را چند بار لمس می­کنم. پوستم گِز گِز می­شود. دستگیره را که پایین می­کشم، نور خود را به درون می­اندازد. چشمانم سیاهی می­رود. صدای ضعیفی را از اتاق بغلی می­شنوم: دکتر ضیافتی نیستند؟

- نه رفتند بیرون، تا یک ساعت دیگه میان­.