دو رویکرد تحلیلی و قارهای در فلسفه غرب
حمید احدزاده
«چیزی که کی یر که گور را یک فیلسوف خوب می سازد همان نیست که کارنپ را یک فیلسوف خوب می سازد.»(مصاحبۀ پاتنم، در: پایل (ویراستار)، 67و 68)
تمهید
ایر (A. J. Ayer) در تلگرافی به آیزایا برلین در 1939 می نویسد: «همه ی فیلسوفان معاصر در آلمان یا رذلند یا احمق. حتی فکر کردن به هایدگر حال آدم را به هم می زند.»(در: کریچلی، 139) این دعوا منحصر در اردوی فیلسوفان نبود و تنها به مشاجراتی بین اَمثال رایل، مرلوپونتی، ایر، باتای، دریدا، ملور، فوکو و چوامسکی محدود نشده است؛ ظاهراً جنگ های جهانی، دلایل -یا حدّاقل بهانه هایی- برای پیش رفتن به دست دادند. دوئم، نظریّۀ نسبیّت آینشتاین را انحرافی و ناشی از فقدان قوّۀ قضاوت صحیح در ذهن آلمانی ها و عدم احترام آن ها به واقعیّت دانست.(گیلیس، 131و 132) جنگ، تأثیر خود را بر افکار نشان داد، و ادبیّات جنگ، از بارزترین نمودهای آن بود. این که فقط جنگ را عامل شقاق بین دو فرهنگ جهان انگلیسی زبان و اروپای برّی بدانیم، دور از نظر است -و وجه آن در آینده روشن خواهد شد- امّا تأمّل در این مطلب هم که فلسفۀ قارّه ای، معنای رایجش را پس از جنگ جهانی دوّم به دست آورد،(Quinton, 170) خالی از وجه نیست، مخصوصاً اگر بپذیریم که این نام گذاری، فرافکنی ای از سوی جمعیت دانشگاهی آمریکایی-انگلیسی(کریچلی، 55) بوده است.
وبلاگ کارگاه داستاننویسی بوطیقا به آدرس دیگری انتقال یافت.